شب...........!!!!!
نمی دانم بیداری یا نه اما من بیدارم و صدای سگهایی که پشت پنجره اتاقت
پارس می کنند را می شنوم . در دلم غوغایی است .می ترسم بیدار باشی آخه خیلی
می ترسیدی از صدای پارس می ترسم با صداش بیدار بشی ترس برت داره کاش بودم
در آغوشت می گرفتم تا نترسی . شاید هم دیگر نترسی از این صدا شاید هم در
آغوش دیگری هستی دیگر به من نیازی نداری . شاید امشب بارون بیاد خودم که
اینجا هستم اما یادم جایی دیگست عاشقانه می نویسم از تو مهربونم چقدر تنهام
نه انگار بارونی چشمام . تویی درمون تویی درمان . .بی تو بارونی چشمام
حرفام بوی نفرین نمی دن هیچ وقت نمی دادن.همیشه بهترین ها را برای همه آرزو داشتم ...........................
اما آرزوی خودم...............
باز هم بیخیال
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۰/۱۱/۲۲ ساعت ۱۱:۴۵ ق.ظ توسط ناخدا
|